عشق

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرتضی مطهری» ثبت شده است

عشق از نظر آیت الله مرتضی مطهری

شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۲، ۰۴:۲۳ ب.ظ

استاد مرتضی  مطهری، کتاب فطرت، با تلخیص و ویرایش:

«انسان با دیدن یک روی دل آرام، فریفته­ ی صاحب آن صورت می­شود. این عشق ممکن است به عشق حقیقی مبدل شود، اما بیشتر این عشق­ها با وصل به معشوق پایان می­ یابد؛ چون عشق کشش است. کشش تا زمانی است که به وصل منجر شود. اگر حقیقتی در لفاف این مجاز نباشد، پس از وصل، آن کشش تمام می­شود؛ زیرا وصل، آخر و سرانجام کشش است و نقطه­ ی مشخص دارد، اما حقیقت انتها ندارد. وقتی کشش به سوی حقیقت و برای رسیدن به آن یافت شد تا ابد ادامه می­ یابد.»

«چطور می‏توان هر نوع عشق روحانی را هر چند معشوق ، انسانی عادی باشد همان عشق حقیقی به ذات باریتعالی و منبعث از آن دانست؟در آن نظریه ‏ای که ما نقل کردیم عرض کردیم که اولا اینها معتقدند که دو نوع عشق وجود دارد: عشقهای جسمانی و عشقهای روحانی، یعنی پاره‏ ای از عشقها عشقهای روحانی است نه هر عشقی. این اشتباه نشود. به عقیده اینها پاره ‏ای از عشقهای انسانها [ به یکدیگر] هم عشقهای روحانی است . حال ‏چگونه می‏توان آن را عشق حقیقی به ذات باریتعالی دانست ، آن بر اساس ‏این مطلب است که در واقع اینها می‏خواهند بگویند که در عشق روحانی ، معشوق حقیقی ، این‏ شخص نیست بلکه این شخص به منزله یک محرکی و به منزله یک مظهری هست که ولو خود عاشق خیال می‏کند که معشوق حقیقی‏ اش این است ولی در واقع‏ معشوق حقیقیِ او، این نیست. عرفا اساسا به عشق مجازی معتقد نیستند، آنها تمام عشقها را حقیقی می‏دانند و می‏گویند یک جمال بیشتر وجود ندارد که‏ جمال حق است و همه جمالهای دیگر پرتوی و آینه‏ای از آن جمال هستند. هر جمالی در هر حدی که جمال است آن اندازه‏ای [ جمال ] است که پرتوی از آن‏ را ارائه می‏دهد، و فطرت انسان، کمال و جمال را که جستجو می‏کند کمال‏ محدود و جمال محدود را نمی‏خواهد، کمال مطلق و جمال مطلق را می‏خواهد، یعنی خواسته­ی فطری انسان، آن است؛ ولی از باب اشتباه در مصداق سراغ این جمالهای محدود که اینها به همان اندازه که مظهر هستند معشوق واقع می‏شوند می‏رود و به همین دلیل بعد از رسیدن، از او سرخوردگی پیدا می‏کند و دنبال‏ محبوب دیگر می‏رود، در شعور ناخودآگاه خود حس می‏کند که این، آن چیزی‏ که او می‏خواهد نیست.

مسأله‏ای برای انسان مطرح است و آن این است که چرا انسان چیزهایی را که ندارد این­قدر طالب است؟ وقتی که آنها را واجد شد دیگر آن حرارتش و آن طلبش از بین می‏رود و به اصطلاح حالت دلزدگی برایش پیدا می‏شود. این‏ خودش یک مسأله‏ای است که چرا انسان چیزی را که ندارد اینقدر می‏خواهد و آرزو می‏کند، همان را که اینقدر می‏خواهد و آرزو می‏کند بعد که به آن می‏رسد تدریجا نسبت به آن حالت دلزدگی پیدا می‏کند، و به اصطلاح می‏گویند انسان‏ طالب تنوع و تفنن است، چرا طالب تنوع است؟ قاعده اقتضا می‏کند که چیزی را که مقتضای طبیعت است و می‏خواهد، چون‏ می‏خواهد، باید به آن آرام بگیرد. چرا بعد می‏خواهد از آن بگذرد و طالب‏ تنوع است، باز می‏خواهد به چیز دیگر برسد، این معشوق را رها کند معشوق‏ دیگر، آن معشوق را رها کند معشوق دیگر، تا آنجا که این مثل پیدا شده‏ است که " انسان همیشه طالب آن چیزی است که ندارد " و راست هم هست، انسان طالب چیزی است که ندارد، به معنی اینکه طالب چیزی است که‏ ندارد و بیزار از چیزی است که دارد . چرا این جور است ؟ بعضی خیال کرده‏اند که این لازمه ذات و فطرت انسان است . چرا لازمه ذات و فطرت‏ انسان این باشد؟ سرگردانی که نمی‏تواند لازمه ذات انسان باشد، بگوییم‏ لازمه ذات انسان این باشد که همیشه سرگردان باشد و دائما مطلوب عوض کند!

تحلیل صحیح این مطلب همین حرفی است که گفته‏اند انسان اگر به آن چیزی که مطلوب حقیقی و واقعی اوست برسد آرام می‏گیرد. انسان در واقع و در عمق ذات خودش سرگردان نیست. این سرگردانیها ناشی از این است که آن‏ حقیقت را به صورت مبهم می‏خواهد و برای [ رسیدن به ] او تلاش می‏کند ، به‏ یک چیزی می‏رسد خیال می‏کند این همان است، ولی یک مدتی که از نزدیک او را بو می‏کند طبیعت و فطرتش او را رد می‏کند، می‏رود سراغ چیز دیگر، و همین طور. این است که اگر به آن مطلوب حقیقی برسد به سعادت حقیقی که سعادت حقیقی‏اش قهرا آرامش به همان معنای فوق همه چیز است به آرامش ‏حقیقی می‏رسد.

این است که قرآن می‏فرماید: «الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذکر الله »، و بعد می‏فرماید: «الا بذکر الله تطمئن القلوب».یعنی تنها با یاد خدا دلها آرام می‏گیرد، یعنی رسیدن به هیچ مطلوبی به انسان آرامش حقیقی نمی‏دهد، یک آرامش موقت می‏دهد تا وقتی که خیال می‏کند به مطلوب حقیقی رسیده است، ولی یک مدتی که فطرتش او را از نزدیک بو کرد و او را شناخت و درست درک کرد یک نوع عدم سنخیت [میان خود و او] درک می‏کند و حالت بیزاری در او پیدا می‏شود. تنها حقیقتی که اگر به او برسد دیگر محال است نسبت به او بیزاری پیدا کند خداوند متعال است ، و این ، زمانی است که قلب انسان به "حقیقت" به "او"، به"توحید" رسیده باشد.

این است که عده‏ای می‏گویند بهشت باید بدترین جاهای عالم هستی باشد، زیرا بهشت یک وضع یکنواخت دارد و بعلاوه در بهشت همه چیز را انسان دارد و وقتی همه چیز داشته باشد مثل این است که هیچ چیز نداشته باشد. انسان وقتی نداشته باشد بعد تلاش کند و به دست بیاورد آن وقت برایش لذت دارد و الا اگر داشته باشد. مثل یک بچه اعیان می‏شود که از همان لحظه اولی که چشم به دنیا باز می‏کند موجبات خوشی برایش فراهم است، هیچ چیز برایش تازگی ندارد و چون هیچ چیز برایش تازگی ندارد لذت برایش مفهوم ندارد برای آن بچه فقیر که پای برهنه در کوچه حرکت کرده یک جفت کفش خیلی لذت دارد. ولی آنکه اصلا برایش پابرهنگی مفهوم نداشته و درد پا برهنگی را احساس نکرده است لذت کفش داشتن را هم هرگز احساس نمی‏کند. این است که روسو در کتاب امیل می‏گوید کسانی که بچه‏های خود را غرق در نعمتها بزرگ می‏کنند، آنها را به شکلی بزرگ می‏کنند که نسبت به لذت هیچ حساسیت ندارند یعنی از موجبات لذت واقعا لذت نمی‏برند ولی نسبت به دردها خیلی حساسیت دارند یعنی کوچکترین درد پدرشان را در می‏آورد. برعکس، بچه‏هایی که از اول در میان رنجها و سختیها بزرگ شده‏اند . نسبت به درد، حساسیت ندارند چون عادت کرده‏اند، یعنی تحمل سختیها برایشان آسان است بلکه سختی را اصلا حس نمی‏کنند و در مقابل، کوچکترین موجبات لذت، حداکثر لذت را برایشان ایجاد می‏کند.

اینها می‏گویند که پس بهشت هم علی­القاعده باید از همه جای عالم هستی خسته­کننده‏تر و بی لذت‏تر باشد ، زیرا همه موجبات لذت در آنجا فراهم است و بلکه آنجا می‏شود یک زندان و بدترین زندانها. قرآن در یک جا گویی دارد به این نکته جواب می‏دهد، می‏فرماید: «لایبغون عنها حولا» (در باب بهشت و نعمتهای بهشت است). یعنی اهل بهشت طالب تحول نیستند، یعنی بهشت برایشان خستگی آور نیست، چرا؟ زیرا اگر بهشت مثل یک باغی می‏بود در دنیا منتها یک باغ جاوید، یعنی همه چیزش دنیا می‏بود و انسان در انسانیت خودش همان کیفیت دنیایی خودش را می‏داشت قطعا چنین چیزی بود، یعنی اگر بهشت را در دنیا برای بشری که در دنیاست بسازند و به فرض محال جاودانگی هم به آن بدهند ، همین ایراد وارد است ، ولی مسأله این است که بهشت برای بهشتی به عنوان انعامی از نعمتهای الهی است، یعنی حتی بهشت جسمانی و لذات جسمانی هم برای او عنوان کرامت الهی را دارد، بدین معنی که یک موجود تا در حدی از عرفان و معرفت نباشد بهشت برای او نمی‏تواند معنی پیدا کند. برای یک نفر بهشتی، آن اساس لذتها این است که الان مهمان خالق خودش هست، بر سر سفره خالق خودش نشسته است، یعنی با آن حقیقت پیوند خورده است که وقتی به آن حقیقت پیوند خورد دیگر مسأله خستگی و تنوع و تحول و از سر کوی او رفتن به جای دیگر معنی ندارد. به عبارت دیگر هر چیزی غیر از خدا و یا آنچه که عنوان کرامت الهی و لطف الهی و عنایت الهی و سفره الهی داشته باشد، آنچه که غیر از خداست، برای انسان نمی‏تواند مطلوب جاودانه باشد و تنها خداست که برای انسان مطلوب جاودانه است. امکان اینکه در بهشت ، انسان حالت دلزدگی ، سیری و تنوع خواهی و اینکه " از اینجا بروم جای دیگر " پیدا کند وجود ندارد، در آنجا جای دیگر معنی ندارد ، "جای دیگر" در این امور محدود فرض می‏شود ، و اصلا بگویید " جای دیگر " برایش تصور ندارد.»

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۲ ، ۱۶:۲۳
بی تو بی نامم ولی هم نام مرتضی ام