عشق

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

لا یمکن الفرار ز تیر نگاه تو

پنجشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۲، ۱۱:۲۸ ب.ظ

ابری شدم به نیت باران شدن فقط 

 مور آمدم برای سلیمان شدن فقط

باید ز گوشه چشم تو کاری بزرگ خواست 

 چیزی شبیه حضرت سلمان شدن فقط

باید به شیعه بودن خود افتخار کرد 

 راضی نمی شوم به مسلمان شدن فقط

دنیای دیگریست اسیری و بردگی 

آن هم به دام زلف کریمان شدن فقط

لا یمکن الفرار ز تیر نگاه تو 

چاره رسیدن است و قربان شدن فقط

در خانه ی کریم کفایت نمی کند 

 یک لقمه نان گرفتن و مهمان شدن فقط

این لطف فاطمه است و عشق است تا ابد 

 سرمست از نوای حسن جان شدن فقط

فکری برای پر زدن بال من کنید 

 من را اسیر زلف امام حسن کنید

آقا شنیده ام جگرت شعله ور شده 

 بی کس شدی و ناله ی تو بی اثر شده

پیش حسین سرفه نکن آه کم بکش 

 خون لخته های روی لبت بیشتر شده

یک چشم خواهرت به تو یک چشم بین تشت 

 تشت مقابلت پر خون جگر شده

از ناله هات زینب تو هل کرده است 

گویا که باز واقعه ی پشت در شده

ای وای از مصیبت تابوت و دفن تو 

وای از هجوم تیر و تن و چشم تر شده

می گفت با حسین اباالفضل وقت دفن 

 این تیرها برای تنش دردسر شده

موی سپید و کوچه و تابوت و زهر و تیر 

دوران غربت حسن اینگونه سر شده

یک کوچه بود موی حسن را سپید کرد 

 یک اتفاق بود که او را شهید کرد 

 

           مسعود اصلانی 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۲۸
بی تو بی نامم ولی هم نام مرتضی ام